ماجرای خیانت نیما یوشیج به همسرش
آنهایی که تاریخ ادبیات معاصر ایران را خوب میشناسند، هر گاه نام دکتر پرویز ناتل خانلری و نیما یوشیج را در کنار یکدیگر میشنوند پیش از هرچیزی به یاد میآورند دکترخانلری که در آن زمان علاوه بر چهرهای ادبی چهرهای سیاسی نیز بود، از مخالفان سرسخت پیدایش شعر نو و از دشمنان نیما بود و هم او بود که جلسات نیما در دانشگاه تهران را به هم میزد. اما این دو چهرهی شناخته شدهی ادبیات معاصر علاوه بر این رابطهی خصمانه با هم رابطهای فامیلی نیز داشتند(دکتر خانلری پسرخالهی مادر نیما بود)، و البته علاوه بر این رابطهی فامیلی دیر زمانی نیز میان این دو رابطهی استاد و شاگردی نزدیکی نیز برقرار بود.یعنی زمانی که ناتل خانلری نوجوان بود و نیما شاعری شناخته شده و دکتر خانلری از هر فرصتی برای مصاحبت با نیما بهره میبرد. خانلری از مجموعهی دیدارهایی که با نیما داشت خاطراتی را نگاشته و در کتاب قافله سالار سخن منتشر کرده که از آن میان خواندن خاطرهای از ساده لوحیهای پیرمرد خالی از لطف نیست. بشنوید از زبان دکتر پرویز ناتل خانلری: عالیه خانوم همسر نیما با آنکه اهل ذوق و سواد بود از اینکه شوهرش کاری نمیکرد و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلی بسیار دلخور بود و او را تحقیر میکرد و گاهی کارش یه خشونت هم میکشید. خانوادهی او هم از داشتن چنین دامادی چندان سرفراز نبودند و نیما را بیکاره و بیعرضه میدانستند. اما این رفتار در روحیهی نیما تاثیری نداشته و او را از راه خود منصرف نمیکرد. نیما به خودش و کارش اعتقاد کامل داشت و هیچ یک از شاعران و ادیبان آن روزگار را داخل آدم حساب نمیکرد.حرکاتی ساده و دهاتی داشت که حتی در طرز لباس پوشیدنش هم اثر میگذاشت. نمونهای از سادهلوحیهای او اینکه پیش ما درد دل میکرد و میگفت از اینکه همسرش قدر او را نمیداند و اعتقادی به عظمت مقام معنویش ندارد شکایت میکرد و از ما چاره جویی میکرد. میگفت همسرم خیلی هم حسود است و اگر بداند یا گمان کند که شهرت و مقام ادبی من روز به روز بیشتر میشود و همه مرا نابغه میدانند و دختران خوشگل عاشق من هستند البته رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد.پرسیدیم چطور میشود این مطلب را به همسرش تلقین کرد.قرار بر این شد که نامهای از قول دختر شانزده سالهای خوشگل جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق شدید بکند و به تاکید بگوید او را کسی در ردیف ویکتور هوگو میداند و آرزو دارد که او را ببیند و دست در گردنش بیاندازد و این لذت افتخار نصیبش شود که با چنین نابغه ای اشنا شود و سرار وجودش از عشق او سرشار است. نوشتن چنین نامهای مشکل نبود. مشکل این بود که به چه طریق نامه را در دسترس خانوم بگذاریم که باورش شود. آخر قرار بر این شد که شبی او پنجرهی رو به کوچه را باز بگذارد و ما در موقعی که او و همسرش نشستهاند و نامه را طوری که خودمان دیده نشویم از لای پنجره در اتاق بیاندازیم و فرار کنیم. زمستان بود. شبی که برف سنگینی آمده بود من و دوستم مهدیخان بر آن شدیم که دستور استاد را اجرا کنیم. باری روی برفهای لغزنده به راه افتادیم. آهسته پشت پنجره متوقف شدیم. چراغ روشن بود و صدای گفتگوی زن و شوهر را شنیدیم. تا اینجا که درست در آمده بود. اما به پنجره مختصر فشاری که آوردیم دیدیم پنجره بسته است. یک فشار دیگر.نه!نیما یادش رفته بود پنجره را باز بگذارد.چارهای جز شکستن شیشه نبود!مهدیخان مشت محکمی به شیشه زد که فرو ریخت و پاکت کذایی را از لای شکستکی شیشه به داخل انداخت. حالا قمست آخر فرار کردن بود به طریقی که دزد قلمداد نشویم و دست پاسبان نیفتیم. تا نفس داشتیم دویدیم و همین که رسیدیم سر خیابان یوسف آباد و مطمئن شدیم کسی ما را ندیده آهسته کردیم و به نفس زدن افتادیم. به نظر خودمان یکی از کارهای پهلوانی را که در سینما دیده بودیم انجام داده بودیم و از این حیث احساس سر فرازی می کردیم. از هم جدا شدیم و وعده را به فردا گذاشتیم. فردا صبح برای تحقیق در بارهی نتیجه به سراغ نیما رفتیم. معلوم شد که هم خودش و هم همسرش بسیار ترسیدهاند. خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته که دیگر در خانهی او امنیت ندارد و دفعهی دیگر ممکن است گماشتگان معشوق او در قصد جان همسرش باشند و همان شبانه خانه را ترک کرده و به عنوان قهر رفته خانهی برادرش. به هر حال پس از یک هفته کار به آشتی انجامید و نمیدانم که آیا این بار بر اثر تدبیر کودکانهی ما همسر نیما با او مهربانتر شد یا نه. منبع خبری: قانون [ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 9:26 عصر ] [ دختر و پسرای ایرونی ]
[ نظر ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |