خاطره زیبا و احساسی حامد بهداد از قهر بودن با پدرش
پدر حامد بهداد بازیگر جوان سینمای ایران روز گذشته(26 مردادماه) دار فانی را وداع گفت. حامد بهداد در تهران به دنیا آمده اما درنیشابور بزرگ شده که این مهاجرت به دلیل شرایط شغلی پدرش پیش آمده است. بهداد در مصاحبهای گفته که اولین کتک را از پدرش در این شهر خورد که برایش خاطرهانگیز است! “فضای اقتصادی بد، خانواده را مسموم و دچار ترس میکند. یادم نمیرود صدمات بیش از حد و ناامنی اقتصادی منجر شد که پدرم برای اولین بار مرا کتک بزند.” چه خوشبختم که پدرم به من نماز خواندن یاد داد نکند پدرم آخرین لحظه منتظر من است تا برایم دست تکان بدهد چشم و گوشمان هم یواش یواش داشت باز میشد. وسایلم را در چمدان جمع کرده بودم و کتابهایم را هم در یک کارتن گذاشته بودم تا با خودم ببرم تهران. روز رفتن رسیده بود. به آژانس زنگ زده بودم تا با ماشین بروم ایستگاه قطار. آن روز وانت پدرم پر از اجناسی بود که باید تحویل میداد و دیرش شده بود. نصیحتم کرد و ده مورد را به من گفت که مهمترین درسهای زندگیام شد. اولیش این بود که شب به شب جورابهایت را بشور. دومیش این بود که به خانهی مردم نرو. بعد گفت مردم از درون شکمت خبر ندارند اما ظاهرت را میبینند، همیشه به حمام برو تا تمیز باشی. این آخرین تلاشهای پدری بود که داشت از پسرش جدا میشد. گفت من هرکاری میکنم تا شهریهی دانشگاه را به تو بدهم اما زندگیات را چهکار میکنی؟ گفتم ماهی ده هزار تومان به من بدهید. گفت حامد تهران دریا است، با ده هزار تومان میخواهی چه کار کنی؟ گفتم با پنج هزار تومان یک اتاق اجاره میکنم و با بقیهاش زندگیام را میچرخانم. من تابستانها همیشه به تهران میرفتم و تهران را دوست داشتم. صحبتهای پدرم تمام شد و من فقط حرفهایش را شنیده بودم. با وجود اینکه دیرش شده بود خودش من را به ایستگاه قطار رساند. در ماشین هم سکوت بین ما حاکم بود. وسایلم را تا دم قطار آورد. موقع خداحافظی با خودم گفتم که دیگر لزومی ندارد این دم رفتن بداخلاق باشم. با پدرم روبوسی کردم و سوار قطار شدم. رفتم در کوپه نشستم و سرخوش از رفتن بودم. اشتیاق آینده ترس آدم را از بین میبرد. قطار که راه افتاد تازه یاد میزانسن قدیمی دست تکان دادن مردم افتادم. انگار که صاعقه خورده باشد به سرم و چیزی مانند اره برقی افتاده باشد به وجدانم. گفتم نکند پدرم آخرین لحظه منتظر من است تا برایم دست تکان بدهد. با وحشت از جایم بلند شدم و از کوپه خارج شدم. از یک سالن دویدم و به پنجرهی سالن بعدی رسیدم و پدرم را دیدم که دارد سرک میکشد تا من را درون قطار پیدا کند. من هی میرفتم و میزدم به شیشهها تا صدایش کنم، اما صدای قطار نمیگذاشت که بشنود. آخر سر محکم به یکی از پنجرهها زدم و بالاخره من را دید. آن لحظه جهان برایم اسلوموشن شد. ناگهان متوجه چشمهای مظلوم این مرد قوی و رستم زندگیام شدم. دیدم با یک نگرانی وصفناپذیری برایم دست تکان میدهد و به موازات قطار تند تند حرکت میکند. مدام دست تکان میدادم و میگفتم که شما بروید و نگران من نباشید. اولین بار آنجا خطوط پیری را در صورت پدرم دیدم. آنجا مهمترین لحظهیزندگیام بود که با پدرم آشتی کردم و روی تمام عقدههای بیموردی که جامعه بر روح خانوادهی ما وارد کرده بود، غبار محبت نشست. آنجا اولین بار بود که خطوط شکست را در صورت پدرم دیده بودم و زدم زیر گریه. خیلی گریه کردم. بعدها شنیدم که پدرم هم گریه کرده. داشتم گریه میکردم که چشمم افتاد به گنبد اما رضا(ع). خیلی دعا کردم و خانوادهام را سپردم به امام رضا. رابطهی ما از آن لحظه عوض شد. آنجا بود که من انسان را درک کردم و توانستم پدر و مادرم را ببخشم. درست همانجا بود که خودم هم بخشیده شدم و فهمدیم وقتی میتوانی رشد کنی که خودت را ببخشی.» منبع : شبکه ایران [ چهارشنبه 92/5/30 ] [ 8:58 صبح ] [ دختر و پسرای ایرونی ]
[ نظر ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |